
نام شما : |
ایمیل شما : |
نام دوست شما: |
ایمیل دوست شما: |
نمی دانم که می دانی که انسان بودن و ماندن چه دشوار است ؟
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است .
به روزی می اندیشم که با تو باشم
جانم را به باد صبحگاهی می سپارم
با همه خداحافظی میکنم
چرا که تو در منی در تار و پودم
و موجی لطیف برخاسته از جان تو
تا عمق وجودم می دود
و راهی جاودانه پیش رویم گسترده میشود
و من پرواز میکنم به سوی تو
به تو می اندیشم به ارمغان صبح
به نامت
که عاشقانه بر زبان جاری میکنم
به تو می اندیشم ای عشق
به خدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه ی خویش
می برم,تا که در آن نقطه دور شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه ی عشق زین همه خواهش بیجا وتباه
می برم تا ز تو دورش سازم ز تو,ای جلوه ی امید محال
می برم زنده بگورش سازم تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد,می رقصد اشک آه,بگذار که بگریزم من
از تو,ای چشمه ی جوشان گناه شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه ی شادی بودم دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله ی آه شدم,صد افسوس که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست می روم,خنده به لب,خونین دل
می روم از دل من دست بدار ای امید عبث بی حاصل
فروغ فرخ زاد